loading...
نا کجا اباد
ستاره بازدید : 292 جمعه 15 تیر 1403 نظرات (0)

ترم اول دانشگاه، استادی داشتیم معتقد به اسلام از نوع خودش که می گه حضور زن در اجتماع کلا مکروه اما در صورت اجبار با چادر ممکن. این استاد جوان ما همون روز اول عرض کردند که : " خانمها طرف چپ کلاس بشینن، به دو دلیل, اول این که در ورودی سمت راست کلاسه و من هنگام ورود و خروج با خانمی روبرو نمی شم و دوم این که بدونم در حین درس دادن کدوم طرف رو نگاه نکنم " و از این ادا اصولا .در هر حال این استاد حواسش بود که پایه های اسلام در عرش اعلا نلرزه.
این استاد پر ادای ما حضور و غیاب هم میکرد ،دستورداده بود که خانوما بلند بله بگن تا بتونه حاضر بزنه. از نظر او ما غاصب بودیم ودانشگاه متعلق به آقایون , در هر حال جهان بینیش رشد چندانی نکرده بود . نه با ما حرف میزد و دریغ از نیم نگاهی بی ارزش.

میخواستم من هم یک من باشم مثل همهٔ پسرها.

یه روز به الهه گفتم: "الی سوسک".
الهه از جاش پرید و سعی کرد بره بیرون ، ولی صندلیها کیپ هم بودن و نمیشد، در جواب اعتراض بچهها که: حالا بشین بابا, نیم ساعت دیگه کلاس تمومه. گفت:" سوسک از اون درشتا است".
و حالا همه جیغ میزدن. و از سر و کول هم بالا میرفتن، پسرا هم از خدا خواسته ریختن بیرون در کمتر از ۴ ثانیه کلاس خالی بود. ، فقط یکی ۲ تا از پسرای جان برکف, لنگه کفش به دست, موندن که سوسک رو بکشن .

استاد با بلوز بافتنی رنگ و رورفته همیشگیش ایستاده بود, حس کردم عاجزانه ایستاده, می دانید , وقتی پای یک سوسک وسط باشه هیچ زنی از جیغ زدن و فرار کردن و هیچ مردی از دنبال ان زن دویدن شرم ندارد .شاید این موجه ترین دلیل برای همراهی این دو گروه است ,برای ناز امدن دسته ای و ناز کشیدن دسته دیگر حتی در برابر این استاد متعصب .

اما او متعجب, فقط نگاه می کرد, به این که کلاس با این سرعت خالی شد یا به این جوانان غیور کفش به دست , نمی دونم در هر حال منگ نگاه می کرد . سر حال گفتم: "استاد سلام , من سحر ... هستم و خوشبختم".
نگاهی کرد , مات و لبخندی زد گفت: میشناسمتون.
منم که شجاع شده بودم گفتم : "استاد شما چطوری من رو می شناسید، من کاملا مواظب بودم که کی به طرف خانوما نگاه میکنین ، ولی تا حالا نیم نگاهی هم نکردین. "
استاد با قر مخصوص خودش گفت: " اهه، شاگرد ما رو ، شما زاغ سیاه منو چوب میزدین خانم?? " .
خندان گفتم:" نه به خدا، استاد میخواستم ابراز ارادت کنم .
استاد ابروهاش رو بالا برد و گفت : "اهان پس چه به موقع کلاس به هم ریخت نه??" بعدش نفس عمیقی کشید و گفت:" واقعا که...".
نفهمیدم منظورش این بود که واقعا که پررویی یا ... نمیدونم .


همین اتفاق کوچیک باعث شد که قبول کنه کلاسش پسرونست با یک خانوم که من بودم. فکر کنم خدا رو قانع کرده بود تا بتونه بدون ترس از جیز شدن, من رو هم نگاه کنه. و جالب این که روزی او را قانع کرد که عاشق همون دختر شیطون شه.
خاطره
]]>
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 251
  • کل نظرات : 114
  • افراد آنلاین : 22
  • تعداد اعضا : 217
  • آی پی امروز : 73
  • آی پی دیروز : 22
  • بازدید امروز : 89
  • باردید دیروز : 35
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 296
  • بازدید ماه : 296
  • بازدید سال : 6,828
  • بازدید کلی : 540,630
  • کدهای اختصاصی
    دانلود نرم افزار کامپیوتر سفارش پاپ آپ بندری جدید