loading...
نا کجا اباد
ستاره بازدید : 172 جمعه 15 تیر 1403 نظرات (0)

لطفا به کسی نگو!!
از جلال اعتمادی

با آ سمان نسبت داشت اما با زمین هم بیگانه نبود. زمینی نشان نمی داد یا اگر هم زمینی بود هم مسلک زمینیان نبود. هر شب از پشت میله ها ساعت ها به او خیره می شدم، می خندید، راه می رفت، اشک می ریخت، اما چیزی نمی گفت. از همه چیز محروم بود به غیر از خودش . تا آنکه شبی در سایه کنجکاوی خودم را پنهان کردم، مرد آمد، خوب نگاه کرد تا مبادا کسی تنهاییش را بدزد، با تر زمین را کند. آنچنان زمین را کند که خون و خاک یکی شد. گودالی به وسعت قلبش ساخت، انگاه سرش را درون گودال کرد و وقتی بیرون آورد وجودش تهی شده بود، لبخندی با معنا کرد، او به انسان ها، عاقل ها، احمق ها، همه و همه حتی به خدا هم خندید. روزها، هفته ها، ماه ها و سالها این کار را انجام می داد و هر بار آزاد تر و آزاد تر می شد. اما شبیدر غفلت من پیکرش را به یادگار گذاشت و رفت. به سراغ چاله رفتم، آن را باز کردم، زمان قدسی شد، جهان ترک برداشت، دیوارها از خجالت سرخ شدند. با چشمان باز وارد خیال چاه شدم، باز هم شب بود اما این بار او با من بود، من و او و نه هیچ کس دیگر. دست در دست هم پا به خلوت یک کوچه نهادیم، او با نگاه صادقش مرا آوراه خلوت کرد و گفت از خودش گفت، از عدالت گفت، از عشقش گفت و بالاخره از هیچ گفت. آنقدر گرم صحبت بودیم که غافل از گوش های موشهای دیوار کوچه تنهایی شدیم، همچنان می فهمید و می گفت تا به ته کوچه رسیدیم و من دیدم پشت سرم از حرفهایمان اسارت گاهی ساخته اند که جز به سمت خودم راهی نیست.
مرد دیگر نبود اما من هستم.
لطفا به کسی نگو!!
]]>
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 251
  • کل نظرات : 114
  • افراد آنلاین : 16
  • تعداد اعضا : 217
  • آی پی امروز : 98
  • آی پی دیروز : 22
  • بازدید امروز : 121
  • باردید دیروز : 35
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 328
  • بازدید ماه : 328
  • بازدید سال : 6,860
  • بازدید کلی : 540,662
  • کدهای اختصاصی
    دانلود نرم افزار کامپیوتر سفارش پاپ آپ بندری جدید